آنگاه
مسافر راه های روشن اشراق،بذرهای طلایی آوازهایش را از کیسه بیرون آورد
و بر دشت شب زده ی مردمان آن دیار افشاند .
چنین گفت مسافرِ راه های روشن اشراق :
در یک حرف،جان همه را جواب داد در یک چشم بر هم زدن
نه دل از سوال سیر آمد و نه جان از جواب
نه سئوال از عمل بود و نه جواب از ثواب
هر چه دل از خبر پرسید ، جان از عیان جواب داد
دل به عین بازگشت و خبر را در آب شست.
حال اگر طاقت شنیدن داری بشنو
ورنه به انکار مشتاب و خموش باش!
دل از جان پرسید:
اول این کار چیست ؟ آخر این کار چیست ؟ و ثمره ی این کار چیست ؟
جان پاسخ داد: اول این کار فنا،آخر این کار بقا،و ثمره ی این کار وفاست.
دل پرسید:
فنا چیست ؟وفا چیست ؟ و بقا چیست ؟
جان گفت :
فنا،از خودی خود رستن است.
وفا،عهد دوست را میان بستن است.
بقا،به حقیقت حق پیوستن است.
دل پرسید :
بیگانه کیست ؟مزدور کیست؟ آشنا کیست ؟
جان جواب داد :
بیگانه،رانده است. مزدور،بر راه مانده است. آشنا خوانده است.
دل پرسید :
عیان چیست؟ مهر چیست؟ ناز چیست؟
جان جواب داد :
عیان،رستاخیر است. مهر،آتش است که به خون آمیخته . ناز،نیاز را دستاویز است.
دل گفت :
"باز هم بگو"
جان گفت :
عیان با بیان بدساز است.مهر با غیرت انباز است.آنجا که ناز است،قصه دراز است.
دل گفت :
"بیش تر بگو"
جان گفت :
عیان شرح نپذیرد.هر خفته را به راز گیرد.نازنده به دوست،هرگز نمیرد.
دل از جان پرسید :کس به خود به این روز رسید ؟
جان جواب داد :من این از حق پرسیدم،
حق گفت : یافت من به عنایت است .پنداشتن که به خود می توان به من رسید،
جنایت است!
دل گفت :
دستوری هست یک نظر ؟ که بماندم از خبر!
جان گفت : آیا انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟
این قصه میان دل و جان مقطع شد
حق سخن در گرفت و دل گوش شد
قصه می رفت تا سخن عالی شد
و مکان از شنونده خالی .
دل در قبضه ی کرم است و جان در کنف حرم.
نه از دل نشان پیدا ، نه از جان اثر .
سرتاسر قصه ی عاشقی همین است .
[ سه شنبه 88/11/13 ] [ 2:39 عصر ] [ شیوانا ]